تنهاترین آرزو
داستان
قالب وبلاگ
موضوعات سايت
درهم و برهم
متفرقه
عکس
اس ام اس و پیامک
خبر تصویری
داستان
پزشکی و بهداشتی
عاشقانه ها
حدیث
پیغام مدیر سایت
سلام دوست من به سایت تنهاترین آرزو خوش آمدید لطفا برای استفاده از تمامی امکانات

دانلود فایل , شرکت در انجمن و گفتگو با سایر اعضا در سایت ثبت نام کنید







دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت بلكه از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانه ها، درختها، آدمیان و پرنده ها و نفرت از روانش رخت بر بست دلداده به دیدنش آمد و یاد آور وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن،ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام»
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد
گفت پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی.




امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : داستان ,

تاریخ : شنبه 14 بهمن 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 59

یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ۵ طبقه بود و دخترها به آنجا می رفتند و شوهری برای خود می گرفتند.
شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می توانست یک بار از این مرکز خرید کند و به هر طبقه که می رفت دیگر نمی توانست به طبقه قبل برگردد.

روزی دو دختر به این مرکز خرید رفتند. در طبقه اول نوشته بود این مردان شغل خوب و بچه های دوست داشتنی دارند دختری که تابلو را خوانده بود گفت از بی کاری بهتره ولی می خوام ببینم که بالاتری ها چی دارند؟

در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغل خوب با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند. دختر گفت هوم م م طبقه بالاتر چه جوریه؟

طبقه سوم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ای زیبا و درکارهای خانه هم کمک می کنند. دختر گفت وای ی ی چه قدر وسوسه انگیز ولی بریم بالا تر ببینیم چه خبره؟

طبقه چهارم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی، چهره ای زیبا، در کارهای خانه به همسر خود کمک می کنند و هدفی عالی در زندگی دارند. دختر: وای چه قدر خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه اخر باشه؟ پس رفتند به طبقه پنجم.

طبقه پنجم: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند. از اینکه به مرکز ما آمدید متشکریم روز خوبی را برای شما آرزو می کنیم.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : داستان ,

تاریخ : شنبه 14 بهمن 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 55

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .
هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.
او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .
آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.
کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،
کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .
دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.
زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد ،
خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی کرد.
او به کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده،هرچه بخواهد به او بدهد .کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا و به خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد.
در همین موقع پسر کشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد.مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد ،
به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند.مردثروتمند­ گفت حال که تو پسرم را نجات دادی ،من هم پسر تورا مثل پسر خودم می دانم .
پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس و دانشگاهها بپردازم .کشاورز موافقت کرد وپسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و
به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود،
به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد.
آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ .چندسال گذشت .دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر،
پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد .جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند ونجیب زاده کسی نبود جز لردران دلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل .



امتیاز : نتیجه : 1 امتیاز توسط 5 نفر مجموع امتیاز : 5

درباره : داستان ,

تاریخ : جمعه 13 بهمن 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 54

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آوردیک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد،
او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند،
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست دختر جوان احساس کرد که او بسیارگرسنه است براش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آور...د پسرک شیر را سر کشیدو آهسته گفت :
چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ،،،مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم،
پسرک در مقابل گفت : از صمیم قلب ازشما تشکر می کنم،
پسرک که"هاروارد کلی" نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد،تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد
سالها بعد...........زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد پزشکان از درمان وی عاجز شدند او به شهر بزرگتری منتقل شد،
دکتر هاروارد کلی برای مشاوره درمورد وضعیت این زن فراخوانده شد وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی از چشمانش نمایان شد او بلافاصله بیمار را شناخت مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد،
مبارزه آنها بعد از کشمش طولانی با بیماری به پیروزی رسید روز ترخیص بیمار فرا رسید زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورت حساب کار کند،نگاهی به صورتحساب کرد جملهای به چشمش خورد "همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است
امضاءدکتر هاروارد کلی"زن مات و مبهوت مانده بود به یاد آنروز افتاد پسرکی برای یک لیوان آب درخانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد اشک از چشمان زن سرازیرشد.
فقط توانست بگوید:خدایا شکر...



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : داستان ,

تاریخ : جمعه 13 بهمن 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 60

شاگردي از استادش پرسيد:
عشق چيست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور.
اما در هنگام عبور از گندم زار،
به ياد داشته كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني؟
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد: چه آوردي؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو مي رفتم، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.
استاد گفت : عشق يعني همين !
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور.
اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت!!!
استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او درجواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم.
ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم!
استاد گفت: ازدواج يعني همين !!!

 



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : داستان ,

تاریخ : جمعه 13 بهمن 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 103

نام : كمال
كلاس : دبستان
موزو انشا : عزدواج



هر وقت من يك كار خوب مي كنم مامانم به من مي گويد بزرگ كه شدي برايت يك زن خوب مي گيرم

تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است

حتمن ناسرادين شاه خيلي كارهاي خوب مي كرده كه مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم كه اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود

، چون بابايمان هميشه مي گويد مشكلات انسان را آدم مي كند

در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم

از لهاز فكري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند كه كارشان به تلاغ كشيده شده و چه بسيار آدم هاي كوچكي كه نكشيده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد ديگر كسي از شوهرش سكه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد

من تا حالا كلي سكه جم كرده ام و مي خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم

مهريه وشير بلال هيچ سانسور را خوشبخت نمي كند

همين خرج هاي ازافي باعث مي شود كه زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي دايي مختار با پدر خانومش حرفش بشود

دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود..خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي كم بوده كه نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ايم كه بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمكي بدهيم.

هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي كند!

اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يك زير زميني بگيرد. مي گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين!

اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد . ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يك خانه درختي درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.

از آن موقه خاله با من قهر است

قهر بهتر از دعواست.آدم وقتي قهر مي كند بعد آشتي مي كند ولي اگر دعوا كند بعد كتك كاري مي كند بعد خانومش مي رود دادگاه شكايت مي كند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند زندان!

البته زندان آدم را مرد مي كند.عزدواج هم آدم را مرد مي كند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است!

اين بود انشاي من.



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : داستان ,

تاریخ : جمعه 13 بهمن 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 58

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر ١٠ ساله ‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست .
خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .-
پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است ؟
- خدمتکار گفت : ٥٠ سنتپسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد .
بعد پرسید :- بستنى خالى چند است ؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میز ها پر شده بود و عده ‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ،
با بی ‌حوصلگى گفت :- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه ‌هایش را شمرد و گفت :
- براى من یک بستنى بیاورید .خدمتکار یک بستنى آورد و صورت ‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت .
پسر بستنى را تمام کرد ، صورت ‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق ‌دار پرداخت کرد و رفت .
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌ اش گرفت .
پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود .
خدمتکار متوجه شد که او با تمام پول ‌هایش می‌ توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی ‌ماند ،
این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود .



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : داستان ,

تاریخ : جمعه 13 بهمن 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 63

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»…..
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…..
سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
کدام لاستیک پنچر شده بود….؟!!!



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : داستان ,

تاریخ : جمعه 13 بهمن 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 55

پسری که خیلی دوست دختر داشت بالاخره عاشق شد و ازدواج کرد...!!!
بعد خدا بهش یه دختر داد...!!!
یه روزبهش گفتم که یادته چجوری اشک دختر ها رو در میاوردی...؟؟!!
حالا خودت هم دختر داری...!!
نظرت چیه...!!؟؟
تحمل اشکش و داری...؟؟!!
بهم گفت:فقط می تونم بگم پشیمونم و امیدوارم همه اونها که دلشون رو شکستم منو ببخشن...!!!
هیچ پدری طاقت دیدن اشکهای دخترشونداره..!!­!
پدر های آینده...!!به دختر دار شدنتون خوب فکر کنید...!!
زمین گرده ها...!!
وهمینطور برعکسش,دخترهایی­ کِ اینطوریند...!!
شماهم گوش به زنگ باشید...!!

 



امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

درباره : داستان ,

تاریخ : جمعه 13 بهمن 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 60

شاه هم به روی خودش نیاورد و دست‌هایش را بالاتر برد و مدال را دور گردنش انداخت.

غلامرضا تختی روبه‌روی شاه ایستاد. سران کشوری و لشکری و امرای ارتش هم دور تا دور ایستاده‌اند.

تختی قرار است بازوبند پهلوانی کشتی ایران را از شاه کسب کند.او می‌بایست سرش را خم می‌کرد تا شاه، مدال را دور گردنش بیاندازد. اما این کار را نکرد. شاه هم به روی خودش نیاورد و دست‌هایش را بالاتر برد و مدال را دور گردنش انداخت.

بسیاری از نزدیکان دربار از این عمل تختی ناراحت شدند و پس از مراسم او را شماتت کردند.

به گزارش خبرگزاری فوتبال ایران پارس فوتبال دات کام ، جلال آل احمد در سال ۱۳۴۷ در اشاره به مراسم سوگواری تختی نوشت: «از آن همه جماعت هیچ کس، حتی برای یک لحظه، به احتمال خودکشی فکر نمی‌کرد.»

برخی هم گفتند و نوشتند که تختی اگر خودکشی هم کرده باشد، مسئولیت آن با حکومت شاه است که با فشارها و تگناهایی که برایش به وجود آورد او را به این سمت سوق داد.


 



امتیاز : نتیجه : 1 امتیاز توسط 4 نفر مجموع امتیاز : 4

درباره : داستان ,

تاریخ : شنبه 23 دی 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 62

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی

مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ،

آب دهانش را قورت داد

خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت ...




ادامه مطلب

امتیاز : نتیجه : 1 امتیاز توسط 3 نفر مجموع امتیاز : 3

درباره : داستان ,

تاریخ : شنبه 23 دی 1391 نویسنده : تنهاترین آرزو l بازدید : 60

مطالب گذشته
» رنج چیست؟ »» سه شنبه 21 اردیبهشت 1400
» خیالت بیشتر از تو با من کنار می آید. »» سه شنبه 20 اسفند 1392
» اگر فـرهـاد باشـی همـه چیـز شیـریـن می شـود »» شنبه 10 اسفند 1392
» من اینجا بس دلم تنگ است »» یکشنبه 20 بهمن 1392
» ۱۰ نکته کوچک و مهم در فتوشاپ برای طراحان وب »» جمعه 18 مرداد 1392
» چرا دختران باید پسته بخورند »» جمعه 18 مرداد 1392
» تقویم مناسبت‌ها و فضایل ماه مبارک رمضان »» سه شنبه 18 تیر 1392
» دعاى شب آخر شعبان و شب اول رمضان »» سه شنبه 18 تیر 1392
» برگرد ... »» دوشنبه 27 خرداد 1392
» قصه غريبي »» دوشنبه 27 خرداد 1392
آمار کاربران

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
پيوند هاي روانه

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به تنهاترین آرزو مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح و مترجم قالب

طراح قالب

جدیدترین مطالب روز

فیلم روز

تنهاترین آرزو